شب ظلمانی وبیابان در پیش ،چشم چشم را نمی بیند و لشکری خسته از بیابانی مخوف و وان افسا گذر می کند . در آغاز راه اسکندر فرمانده این لشکر هزیمت دیده به آنها امری کرد که هر چه می توانید از این بیابان سنگ بردارید و کوله هایتان را از سنگ بیابان پر کنید که به آن بازگشتی نداریم . سربازان خسته عده ای اطاعت امر کرده به حد توان از سنگها برداشتند و عده ای سهل انگارانه خستگی را بهانه کردند و پیش خود گفتند سنگ چه ارزشی دارد که سختی به خود دهیم. باری صبح شد و آسمان روشن آنها که کوله هاشان پر بار بود کوله بر زمین گذاشتند و دیدند آن چه را که سبب حسرت بی توشه گان شد. تمامی آن سنگها جواهر و الماس بود . حسرت برای سهو انگاران چاره نخواهد شد چون بازگشتی در کار نیست.دنیا مزرعه آخرت است و هرچه در این جهان به فراخور توان کشتیم در آن جهان برداشت خواهیم کرد. غصه هایم زیاد است از برزگی آرزوهایم. حسرت کار نکرده و نهی انجام شده دلم را سیاه کرده . فریاد استغاثه ام را بشنو نجاتم بده نجاتم بده. فرموده ناکرده سیه کرد دلم فریاد زکرده های نافرموده
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |